جدول جو
جدول جو

معنی بند نهادن - جستجوی لغت در جدول جو

بند نهادن(نُ)
نهادن بند بر گردن و دست و مانند آن. غل وزنجیر و قید نهادن بر... (فرهنگ فارسی معین). بزنجیر یا طناب و امثال آن بستن کسی را. اسیر کردن. در قید کردن. مقید کردن. در تنگنا قرار دادن:
زمانه بندهاداند نهادن
که نتواند خرد آنرا گشادن.
(ویس و رامین).
خداوند ار نیامد زو گناهی
در این زندانش بند از بهر چه نهاد.
ناصرخسرو.
این بند نبینی که خداوند نهاده ست
بر ما که نبیندش مگر خاطر بینا.
ناصرخسرو.
پند که دادت همان که بند نهادت
بندت که نهاد پند نیز همو داد.
ناصرخسرو.
این همی گویند و بندش می نهند
او همی گوید ز من کی آگهند.
مولوی.
دیوانه اگر پند دهی خود نپذیرد
ور بند نهی سلسله از هم گسلاند.
سعدی.
گر پند میخواهی بده ور بند میخواهی بنه
دیوانه سر خواهد نهاد آنگه نهد از سر هوس.
سعدی
لغت نامه دهخدا
بند نهادن
نهادن بند بر گردن و دست و مانند آن غل و زنجیر و قید نهادن بر
تصویری از بند نهادن
تصویر بند نهادن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بنا نهادن
تصویر بنا نهادن
ساختمان کردن، بنیاد کردن، بنا کردن، قرارگذاشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باز نهادن
تصویر باز نهادن
نهادن، گذاشتن، برجا گذاشتن، قرار دادن چیزی در جایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنیاد نهادن
تصویر بنیاد نهادن
شالوده ریختن، بنا کردن، آغاز کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ فِ رَ)
گفتگو پیش کشیدن. مجادله کردن. ایراد گرفتن: خوارزمشاه اندیشید که نباید امیرمحمود بیازارد و بحثی نهد و گوید چرا بی وساطت و شفاعت من اوخلعت ستاند از خلیفه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 682)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به زمین نهادن بار. بار بنهادن. (ناظم الاطباء: بار).
لغت نامه دهخدا
(مَ)
باج بر گردن کسی گذاشتن. تحمیل باج کردن بر: چون کار قباد به آخر رسید انوشیروان بر تخت مملکت بنشست و عدل آغاز کرد و باژ و ساو بر خلق نهاد و بر دشمنان. (ترجمه طبری بلعمی) ، عذاب. سختی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، قوت. نیرو: و انزلنا الحدید فیه بأس شدید، یعنی نیروی شدید، خوف. ترس. لابأس علیک، ترسی بر تو نیست، صعوبت. دشواری. لابأس ان تعرفوا، ای لاصعوبه، مانع. محذور. لابأس به، ای لاشده و لامانع و لامحذور. (اقرب الموارد) ، حرج. (از اقرب الموارد). لابأس فیه، ای لاحرج فیه
لغت نامه دهخدا
(نَبْ وَ)
مقابل بندبستن. (آنندراج). بند گشودن. (فرهنگ فارسی معین).
- بند گشادن از سحر، باطل کردن آن:
چو دختر چنان دید کان هوشمند
ز نیرنگ آن سحر بگشاد بند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ)
مقید کردن.
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
روش و قاعده وقانون ترتیب دادن. طریقتی بنیاد نهادن:
هرکه او بنهاد ناخوش سنتی
سوی او نفرین رود هر ساعتی.
مولوی.
رجوع به سنت شود
لغت نامه دهخدا
(نُ)
شالده نهادن. تأسیس. (فرهنگ فارسی معین). تأسیس. (ترجمان القرآن) (دهار). بنیاد کردن. (آنندراج) : معابد و کنیسه های ایشان خراب کرد و بجای آن، مساجد بنیاد نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول ص 26).
چو بنیادی بدین خوبی نهادی
تمامش کن که مردی اوستادی.
نظامی.
به پایان بر چو این ره برگشادی
تمامش کن چو بنیادش نهادی.
نظامی.
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیادش از این شیوۀ رندانه نهادم.
حافظ.
مردمی آزموده باید و راد
که بنزدیکشان نهی بنیاد.
اوحدی.
طاعتی را که بی ریا بنیاد
ننهی جمله باد باشد باد.
اوحدی.
، دو چوب که در دو طرف مضمده است. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
رنگ از دست دادن. بیرنگ شدن:
لاله از شرم چهره، رنگ نهاد
شکر از شور خنده تنگ نهاد.
ظهوری (از بهار عجم).
، رنگ کردن. رنگین کردن:
ز ضعف بر نتوانم گرفت پا ز زمین
اگر به پا نهدم روزگار رنگ حنا.
واله هروی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
کنایه از قبول کردن و رغبت کردن است عموماً و قبول معاشرت را گویند خصوصاً
لغت نامه دهخدا
(نَب ب)
بنیان گذاشتن. پی افکندن:
نور چشمم بنانهادۀ تست
دل و جان هر دو بازدادۀ تست.
نظامی.
ملک کیخسرو چون بکوه اندس و ماهین رسید، دیه قردین بنا نهاد. (تاریخ قم ص 81).
چنانکه صاحب فرخنده خوی مجدالدین
که بیخ اجر نشاند و بنای خیر نهاد.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ گِ رِ تَ)
تن دادن. (آنندراج). دل نهادن. رضا دادن. تسلیم شدن. خود را آماده ساختن.
- تن اندر کاری نهادن، آمادۀ کاری شدن با همه مخاطرات و زیانهایش. توطین: و همه عجم تن اندر کارزار کردند و دفع عرب نهادند. (مجمل التواریخ از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تن بر مرگ نهادن، مهیای آن شدن. استبسال.
- تن به چیزی نهادن، رضا دادن بدان. قبول آن: تن به بیچارگی و گرسنگی بنه و دست پیش سفله مدار. (گلستان).
تن به دود چراغ و بیخوابی
ننهادی هنر کجا یابی ؟
اوحدی.
- تن پیش نهادن، آمادۀ خطر شدن:... از دست وی عملی کرد و مالی ببرد و تن پیش نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413).
- تن در چیزی نهادن، تسلیم آن شدن. به آن رضا دادن. قبول کردن آن:
نه مر خویشتن را فزونی دهد
نه یکباره تن در زبونی نهد.
(گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذارْ رَ)
قرار دادن. گذاشتن. در درون چیزی گذاشتن. در داخل چیزی قرار دادن:
گر کسی بودی که زی توام بفکندی
خویشتن اندرنهادمی بفلاخن.
رودکی.
- شمشیر اندرنهادن، شمشیر کشیدن. با شمشیر حمله بردن: سپاه گروه گروه بر دشمن حمله کردند... خالد (ابن ولید) شمشیر اندر نهاد و دشمن را همچنان بهزیمت اندر همی کشت. (تاریخ بلعمی).
برآهیخت شمشیر و اندر نهاد
گیا را ز خون بر سر افسر نهاد.
فردوسی.
آن ستونها بسوخت و مقدار پنجاه گز بیفتاد و مسلمانان شمشیر اندر نهادند و بسیار کس را بکشتند. (تاریخ بخارا).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بد نهادی
تصویر بد نهادی
بد سرشتی بد طینتی بد ذاتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن نهادن
تصویر تن نهادن
دل نهادن، تن دادن
فرهنگ لغت هوشیار
کنایه از قبول کردن و رغبت کردن است عموماً و قبول معاشرت را گویند خصوصاً
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار نهادن
تصویر بار نهادن
فرو گرفتن بار از وسیله حمل و نهادن آن در جایی، زادن زاییدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بها نهادن
تصویر بها نهادن
قیمت نهادن قیمت کردن تعیین بها کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنیاد نهادن
تصویر بنیاد نهادن
شالده نهادن تاء سیس، بنا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
بند بر گرفتن باز کردن بند بند وا کردن قید و بند را باز کردن مقابل بند بستن: (از دست و پای محکوم بند گشودند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنا نهادن
تصویر بنا نهادن
بنیان گذاشتن، پی افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد نهاد
تصویر بد نهاد
بد سرشت بد طینت بد ذات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنیاد نهادن
تصویر بنیاد نهادن
بنا نهادن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بنا نهادن
تصویر بنا نهادن
بنیادنهادن، بنیان نهادن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بد نهاد
تصویر بد نهاد
بد جنس، شرور
فرهنگ واژه فارسی سره
منت گذاشتن، لطف کردن، محبت کردن، احسان کردن، نیکی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ساختن، ساختمان کردن، عمارت کردن
متضاد: ویران کردن، خراب کردن، بنیاد گذاشتن، بنیان نهادن، تاسیس کردن، اساس قرار دادن، بنا قراردادن، قرار گذاشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیندبنیاد نو نهاد، فایده بیند از خاص و عام به قدر آن که دیده بود. اگر بیند بنیادی درجای مجهول و نداند که از آن کیست، دلیل که ضایع بود در کار دین و دنیا. اگر بیند بنیاد را به زمین و ملک خود نهاد، دلیل که فایده و روزی حلال یابد. محمد بن سیرین
اگر کسی بیند که شهری بنا کرد، دلیل که جماعتی از مردمان را در پناه خد گیرد. اگر بیند قلعه بنا کرد، دلیل که از شر دشمنان ایمن شود. اگر بیند کوشکی بنا کرد، دلیل که به کار دنیا مشغول شود. اگر بیند سرائی بنا کرد و در وی بنشست. دلیل که نفقه هاو خیرها بیند اگر بیند مسجدی را بنا کرد، دلیل که جمعی را به کار صالح جمع آورد و اگر بیند بنای مناره نهاد، دلیل که نام او به خیرات منتشر شود. اگر بیند طرازی بناکرد، دلیل که زنی خواهد. اگر ماده ای بناکرد، دلیل که در غم و رنج افتد. اگر بیند باغی بناکرد، دلیل که زنی پارسا و توانگر بخواهد. اگر بیند گورستانی بنا کرد، دلیل که به کار آخرت مشغول شود. اگر بیند قبه ای بنا کرد، دلیل که قدر و منزلت جوید. بدان که هر بنائی که بنهد و تمام نماید، دلیل که کار دنیا و دین او تمام شود. اگر بیند این بنا تمام نکرد، کارش ناتمام بماند.
اگر بیند بنیاد از خشت پخته و گچ نهاد، دلیل که مال او از حرام حاصل شود. اگر بیند بنائی از خشت خام برهوا نهاد، دلیل که همت او بلند شود درکار دین. اگر بیند بنای دیوار از خشت پخته نهاد و برآورد، دلیل که در امل و کارهای دنیا مغرور است. اگر بیننده خواب بنا کرده بود و مزد ستاند، دلیل که منفعت یابد. اگر بیند بنا را از خشت پخته برآورد، دلیل که منفعت یابد از پادشاه. اگر بیند بنا از خشت خام و گل برآورد، دلیل که منفعت از مردم عامه یابد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب